به گزارش مشرق به نقل از فارس، سهيلا صارمي معلم 22 سالهاي که کودک 6 ماههاش را در جان و 18 دانشآموز را از جان ميپروراند در آتش خمپارههايي که خانه و زندگي مردم خرمآباد را هدف قرار داده بود و هر لحظه شديدتر ميشد، تلاش ميکرد تا خود را به کلاس درس برساند.
سهيلا قرار بود يک هفته به مرخصي برود و آن روز براي خداحافظي و گرفتن حلاليت از دانشآموزان، مصممتر از روزهاي قبل به سوي مدرسه گام بر ميداشت اما هنوز چند لحظه بيشتر از ورودش به کلاس درس نگذشته بود که سقف کلاس بر سر او و دانشآموزانش خراب شد.
صداي فرياد دانشآموزانش در نعره مهيب موشکي که مدرسه را کمانه گرفته بود بلعيده شد و لحظاتي بعد در ميان فضاي غبار آلود، تعدادي آمبولانس با صداهايي يکسان وارد حياط مدرسه شدند.
غربت شهادت اين معلم جوان، بهانهاي شد تا در هفته معلم، لحظاتي را با مادر پير سهيلا گفتوگو کنيم؛ اين مادر هر بار که در کنار مزار فرزند شهيدش در قطعه 53 بهشت زهرا (س) حضور مييابد، راسختر از هميشه و صبورتر از قبل، خداوند را سپاس ميگويد و به لبخند دخترش را بهشت ميانديشد.
مطلوبه قهري مادر سهيلا صارمي درباره دخترش ميگويد: سهيلا دختر اولم بود، در زمان بارداري او سعي ميکردم تمام دوران بارداريام را روزه باشم و حتي به دليل اينکه پزشکان بيمارستان مرد بودند از قابله خواستيم تا به خانه بيايد.
اين مادر با يادآوري روز تولد دخترش لبخند ميزند و اظهار ميدارد: روز تولد سهيلا نيز روزه بودم و همي باعث شده بود که زن قابله مدام بگويد « چيزي بخور درد زايمان داري» اما من در جوابش ميگفتم «ميخواهم فرزندم را با دهان روزه به دنيا آورم» و اينگونه شد سهيلا به دنيا آمد.
* دختر خوش قدم
خانم قهري باز هم لبخند ميزند و ادامه ميدهد: زن قابله همانطور که سهيلا را در آغوشم جاي ميداد، گفت «دخترت خوش قدمه همين امروز حسنعلي منصور را به هلاکت رساندند».
وي با يادآوري کودکي سهيلا، آرامش دارد و اين آرامش از پس چشمان مهربانش آشکار است، ميگويد: از کودکي علاقه زيادي به قرآن داشت و از همان دوران نيز به کلاسهاي قرآن ميرفت و در فضايي قرآني رشد پيدا کرد تا اينکه در سن 21،20 سالگي با فردي که مدير مدرسه پسرانه در خرم آباد بود ازدواج کرد و سهيلا نيز به عنوان معلم قرآن نهضت سوادآموزي در خرم آباد مشغول به کار شد.
* بايد از دانشآموزانم خداحافظي کنم
اين مادر به روز شهادت دخترش اشاره ميکند و اين بار بغض در صدايش شنيده ميشود، و آرام بيان ميکند: شدت حملات به خرمآباد زياد شده بود و من چون نگرانش بودم، با امکانات کم آن زمان هر روز با سهيلا تماس ميگرفتم و از او ميخواستم به تهران برگردد؛ در آخرين تماس که سهيلا با ما داشت، قرار شد که يک هفته مرخصي بگيرد و به ديدنمان بيايد، آن زنمان تقريباً سيسموني که براي بچه سهيلا تدارک ديده بودم را تکميل کرده بودم در انتظار ديدارش به سر ميبردم.
وي اضافه ميکند: شبي در منزل بوديم که شوهر خواهرم به منزلمان آمد و گفت «بچهاي که سهيلا در راه داشته از بين رفته است و بايد شما را به خرمآباد ببرم».
اين بار اشک تمام چهره مادر را در بر ميگيرد و ميگويد: تمام مسير تا رسيدن به خرمآباد دل در دلم نبود؛ وقتي به "در " منزل سهيلا رسيديم خانهاي که هنوز جهاز دخترم در آن نو بود و پر از صداي شادي و هلهله بود، با پارچههاي مشکي سياهپوش شده بود و تنها از آن صداي فغان و گريه به گوش ميرسيد.
خانم قهري اشکهايش را پاک ميکند و ادامه ميدهد: از افرادي که مدام گريه ميکردند پرسيدم «دخترم کجاست؟» و آنجا بود که خبردار شديم سهيلايم با کودک 6 ماههاي که در شکم داشت در سردخانه است.
مادر اين معلم فرهنگي شهيد اظهار ميدارد: شوهر سهيلا به ما گفت «آن روزي که سهيلا شهيد شد، وسايلش را جمع کرده بود که به تهران بيايد اما پافشاري کرده بود که قبل از آمدن به تهران، حتماً بايد با دانشآموزانش خداحافظي کند».
وي ميگويد: سهيلا را با خود به تهران آورديم و او در قطعه 53 بهشت زهرا (س)، به همراه کودکش آرام گرفت؛ برايم مهم اين بود که او به آرزوي خودش رسيده و خوشحال است، و سيسمونياش که در خانه مانده بود را بين فقرا تقسيم کردم.